معنی خوشه چینی ادبی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خوشه چینی

خوشه چینی. [ش َ / ش ِ] (حامص مرکب) عمل خوشه چین. التقاط. معروف است که پس از اتمام تاکستان و باغ صاحبان آن آمده خوشه چینی نمایند و خوشه های کوچک متروکه را بچینند لکن خداوند بنی اسرائیل راامر فرمود که تاکستان خود را خوشه چینی ننمایند بلکه آنها را برای فقیران و بیوه زنان واگذارند و عابرین سبیل را حق آن بود که از تاکستان خورند و سیر شوند لکن بهیچوجه چیزی با خود نبرند. (قاموس کتاب مقدس).


خوشه چینی کردن

خوشه چینی کردن. [ش َ / ش ِ ک َ دَ] (مص مرکب) التقاط کردن.


خوشه

خوشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) اجتماع گلها و یا میوه ها که بواسطه ٔ محوری که قائم به همه ٔ آنهاست نگاه داشته شده اند مانند خوشه ٔ انگور و خوشه ٔ خرما و خوشه ٔ گندم و خوشه ٔ تمشک و جز آن. (ناظم الاطباء). مجموع حب های رستنی که بهم پیوسته باشد. سنبل. شنگله. (یادداشت مؤلف):
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بادپیچ بازیگر.
ابوشکوربلخی.
به خروار از آن پس ده و دوهزار
به خوشه درون گندم آرند بار.
فردوسی.
ز گاوان گردون کشان چل هزار
به خوشه درون گندم آرند بار.
فردوسی.
خورش هست چندان که اندازه نیست
به خوشه درون هست اگر تازه نیست.
فردوسی.
از آن خوشه ای چند ببرید وبرد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.
فردوسی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبیذ
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
ترا تنت خوشه ست و پیری خزان
خزان تو بر خوشه ٔ تنت زد.
ناصرخسرو.
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.
ناصرخسرو.
گهی بدرود خوشه ت ورزکاری
گهی بشکست شاخی باغبانت.
ناصرخسرو.
به خوشه در از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و سنگ و نخود.
ناصرخسرو.
چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ
چه خیر جویی از خوشه کوندارد بر.
مسعودسعد.
نهال دید درخت شده و آن خوشه ها از او آویخته. (نوروزنامه ٔ خیام). درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشه بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه می تافت. (نوروزنامه).
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.
خاقانی.
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بندآن خوشه که آن بافته تر بگشائید.
خاقانی.
از دانه ٔ دل به کشت شادی
یک خوشه بسالیان مبینام.
خاقانی.
چو خوشه چند شوی صدزبان نمی خواهی
که یک زبان چو ترازو بوی بروز جزا.
خاقانی.
دانه فشان گشته به هر گوشه ای
رسته ز هر دانه ٔ او خوشه ای.
نظامی.
هرکه مزروع خود بخورد خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
سعدی.
- امثال:
خوشه یکسر دارد. (از مجموعه ٔ امثال مختصر چ هند).
- خوشه ٔ ارزن، سنبل ارزن. مسطو. (منتهی الارب).
- خوشه ٔ انگور، عنقود. (یادداشت مؤلف). عذق. (منتهی الارب):
چون قوس قزح برگ رزان رنگ برنگند
در قوس قزح خوشه ٔ انگورگمان است.
منوچهری.
نقل ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر.
بوالمثل.
مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
ز آن خوشه ٔ انگور ندارد که تو داری.
سیدحسن غزنوی.
گرچه مشعبد ز موم خوشه ٔ انگور ساخت
ناید از آن خوشه ها آب خوشی در دهان.
خاقانی.
- خوشه ٔ خرما، قسمتی از میوه ٔ درخت خرماکه به یک محور پیوسته و از شاخسار آویزان است. (یادداشت مؤلف). مسطو. عرجون. کیاسه. غمشوش. قطف. قنو. عطل. عذق. عهان. (منتهی الارب):
زین روی چون کرامت مریم بباغ عمر
از نخل خشک خوشه ٔ خرما برآورم.
خاقانی.
- خوشه ٔ دل، کنایه از دل و امعاء و احشاء:
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی
چو دانا خوشه ٔ دل را بدست عقل بفشارد.
ناصرخسرو.
- خوشه ٔ عمر، کنایه از سالیان عمر:
در دانه ٔ دل نماند مغز آوخ
در خوشه ٔ عمر دانه بایستی.
خاقانی.
- خوشه ٔ عنب، خوشه ٔ انگور:
آنکه زلفش چو خوشه ٔ عنب است.
فرخی.
- خوشه ٔ قرآن، کنایه از قرآن مجید:
به خوشه ٔ قران در مبین دانه را
به انگور دین در رها کن عصیر.
ناصرخسرو.
- خوشه ٔ گندم، سنبله. سنبل. مجموعه های گندم که در غلاف در گرد ساقه ای متصل باشد. (یادداشت مؤلف).
- خوشه ٔ نسترن، دسته گل نسترن:
چو خوشه ٔ نسترن پروین درخشنده به سبزه بر
بزر و گوهران آراسته خود را چو دارایی.
ناصرخسرو.
|| قسمی مروارید قیمتی که بدان ماند که چند مروارید را بهم پیوسته و از آن سنبله و خوشه کرده اند. (از الجماهر بیرونی):
تنش سیم و شاخش زیاقوت و زر
برو گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی.
|| نام مرغی است. (برهان قاطع):
هست مرغی که خوشه نام وی است
پیش دریای چین مقام وی است.
آذری (از انجمن آرای ناصری).
|| آژفنداک و قوس قزح. || پاره. قطعه. || پدرزن. || پدر شوهر. (ناظم الاطباء). || (اِخ) کنایه از برج سنبله و عرب آنرا عذراء خوانده است. این صورت در منطقهالبروج واقع و از چندین ستاره تشکیل میشود. برج خوشه بر صورت زنی تخیل شده که گاهی خوشه ای بر دست چپ آن تصویر می نمایند. (یادداشت مؤلف):
بگشت اندر این نیز چندی سپهر
چو از خوشه بنمود خورشید چهر.
فردوسی.
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
خوشه کزان سنبل تر ساخته
سنبله را بر اسد انداخته.
نظامی.
هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر
مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن.
حافظ.
- برج خوشه، برج سنبله:
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهیددر برج خوشه بدی.
فردوسی.
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان.
سوزنی.
از همه کشته ٔ فلک دانه ٔ خوشه خورد و بس
چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری.
خاقانی.
- خانه ٔ خوشه، برج سنبله.
- خوشه ٔ پروین، نام دسته ٔ ستاره های پروین. رجوع به پروین شود:
رو که ز عکس لبت خوشه ٔ پروین شده ست
خوشه ٔ خرمای تر بر طبق آسمان.
خاقانی.
نسرین را به خوشه ٔ پروین بپرورند.
خاقانی.
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده.
نظامی.
ز مروارید تاج خسروانیت
یکی در خوشه ٔ پروین نباشد.
سعدی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین به دو جو.
حافظ.
- خوشه ٔ چرخ، ششمین برج فلکی که سنبله است و در این معنی گاه لفظ خوشه آید. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- خوشه ٔ سپهر، خوشه ٔ چرخ. برج سنبله. (برهان قاطع).
- خوشه ٔ فلک، کنایه از خوشه ٔ چرخ. کنایه از خوشه ٔ سپهر. برج سنبله. (یادداشت مؤلف):
دانه از خوشه ٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار.
خاقانی.


چینی

چینی. (ص نسبی) از مردم چین. از چین. اهل چین:
سرای تو پرسرو و پر ماه و پر گل
ز یغمائی و چینی و خلخانی.
فرخی.
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.
نظامی.
بیاد آید آن لعبت چینی ام
کند خاک در چشم خودبینی ام.
سعدی (بوستان).
|| منسوب به سرزمین چین.
- چینی پرند، پرند چینی. پرنیان و حریر بافته در چین. پارچه ٔ ابریشمینی که در چین کنند:
مرا شاه ایران فرستد به هند
بچین آیم از بهر چینی پرند
فردوسی.
گر از کابل و زابل و مرز هند
شود روی گیتی چو چینی پرند.
فردوسی.
فرستاد نزدیک دانای هند
بسی اسب و دینار و چینی پرند.
فردوسی.
پریزادگان رزم را دلپسند
بپولاد پوشیده چینی پرند.
عنصری.
نظامی بباغ آمد از شهربند
بیارای بستان به چینی پرند.
نظامی.
در ارتنگ این نقش چینی پرند
قلم نیست بر مانی نقشبند.
نظامی.
- || شمشیر چینی. شمشیر ساخت چین.
- چینی تاج، که تاج ساخت چین دارد:
شاه رومی قبای چینی تاج
جزیتش داده چین و روم خراج.
نظامی.
- چینی حریر، حریر که در کشور چین بافند:
بفرمودتا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر.
فردوسی.
نثار آورم عود و مشک و عبیر
زمین را بپوشم به چینی حریر.
فردوسی.
- چینی سجنجل،آینه ٔ چینی:
ز آهن هندی به عشق تیغ او
چینیان چینی سجنجل کرده اند.
خاقانی.
- چینی سرشت، متداول و معمول چین که سابقه ٔ تدارک آن به چین کشد:
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آن چنان در بهشت.
نظامی.
- چینی کلاه، کلاه ساخت چین یا معمول در چین دارد.
- || دارنده ٔ کلاه ساخت چین یا معمول در چین:
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از بر گاه روزی پگاه.
نظامی.
- چینی نگار، نگاشته و تصویر کرده ٔ چین. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- || نگاراهل چین. خوبروی چینی.
- آبگینه ٔ چینی، شیشه که در چین سازند.
- بدل چینی، نام عمومی هر نوع ظرف سفالی که از گل رس معمولی ساخته و به آن لعابی از اکسید قلع داده باشند. نوع پست چینی. رجوع به بدل چینی شود.
- تمثال چینی، نقش و تصویر و مجسمه و تندیس ساخت کشور چین:
بهشتی مرغی ای تمثال چینی
در این دوزخ بگو تا چون نشینی.
نظامی.
- حریر چینی، حریر بافت چین و حریر که از چین آرند.
- خط چینی، رجوع به چینی (خط) شود.
- دیبای چینی، پارچه ٔ ابریشمی که در چین بافته باشند:
یکی گفتش ای خسرو نیمروز
ز دیبای چینی قبائی بدوز.
سعدی (بوستان).
- دینار چینی، زر مسکوک چین. دینار که به چین سکه کنند:
ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار.
فردوسی.
- زبان چینی، رجوع به چینی (زبان) شود.
- سپر چینی، سپر ساخت چین:
همان خود و شمشیر و برگستوان
سپرهای چینی و تیر و کمان.
فردوسی.
- ظرف چینی، رجوع به چینی در معنی ظرف شود.
- فرش چینی، گستردنی که در چین بافند:
یافت از فرش چینی آسایش.
نظامی.
- فغفور چینی، پادشاه چین. رجوع به چین شود:
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چینی نه سالار سند.
فردوسی.
- کاس چینی، کاسه ٔ چینی:
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته.
نظامی.
- کاسه ٔ چینی، سفالینه ای که از خاک مخصوص اول به چین کردندی. رجوع به چینی در این معنی شود:
خاک مشرق شنیده ام که کنند
به چهل سال کاسه ٔ چینی.
سعدی (گلستان).
- کبابه ٔ چینی، نوعی گیاه. رجوع به کبابه شود.
- کلاه چینی، چینی کلاه. کلاه ساخت چین.
- || آلت موسیقی، از سازهای ضربی که در موسیقی نظامی بکار رود. جنس آن مسی و شامل کلاهی چینی است. این کلاه در انتهای چوبدستی استوار گردیده است و سر چوبدست از زنگوله های کوچک و بزرگ زینت یافته. چون چوبدست را تکان مختصری بدهیم این زنگوله ها به آواز درمی آیند.

چینی. (ص نسبی، اِ) نوعی ظرف شکستنی که از گل و به طرز مخصوص سازندو در کوره پزند. سفالینه ای لطیف که اول به چین کردندی و امروز در همه جا سازند و باز بدان نام چینی دهند. ظرف آبگینه که در قدیم از چین می آوردند و بدین سبب به چینی شهرت گرفته است. قسمی ظروف سفالین منقش. ظروف از خاکی مخصوص. ظروف سفالی که با خاک مخصوص پزند و لعاب بر آن دهند. قسمی سفالینه ٔ لطیف:
تا توانی سعی کن از بهر آش
کاسه گر چینی نباشد گو مباش.
نیز رجوع به ترکیب خاک چینی شود.
- چینی بنددار، چینی بندکرده. ظرف چینی شکسته که او را پیوند کرده باشند:
آرند ز صنعت تو اعجاز
در چینی بندکرده آواز.
واله ٔ هروی (در صفت کارگران هرات).
به آرایش خود چو خیزد گناه
دهد زهد در دیده داد نگاه
به سر بر به یک توبه ٔ استوار
ز قیمت فتد چینی بنددار.
ظهوری.
- چینی رشیدی، قسمی از چینی. (آنندراج): اگر چینی رشیدی از قصر برآید بجای رشید خانش می دانند. (ملاطغرا).
- چینی سِوْر، نوع نفیسی از ظرف چینی که در شهر سِور فرانسه کنند.
- چینی فغفوری، نوع نفیسی از چینی. نوعی چینی نفیس. رجوع به فغفوری شود.
- چینی کر، چینی کم آواز که چون بر جدار آن ضربه ای زنند آوازی با زنگ و ممتد برنیارد:
پست گردد چو سخن عیب سخن پردازست
چینی کر لقب چینی کم آوازست.
تأثیر.
- چینی مرغی، نوع نفیسی از چینی با نقش خاص و تصاویر.
- چینی هشترخان، نوعی از چینی که از هشترخان روسیه آرند و نوع پست چینی است.
- خاک چینی، یکی از خالصترین اقسام خاک رس است و بیشتر آن را کائولینیت تشکیل میدهد. این اصطلاح را بعضی مترادف با کائولن بکار میبرند. خاک چینی در سفالگری (خاصه در ساختن چینی های ظریف) بکار میرود زیرا خوب قالب گیری میشود و ریزدانه است، و با آتش سفید میگردد. در کاغذسازی نیز موارد استعمال دارد. (از دائره المعارف فارسی).

چینی. (ص نسبی، اِ) بافته. منسوج. گلیم منقش:
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکنده بر راه.
نظامی.

چینی. (ص نسبی، اِ) چوب چینی. شبشینا. (دزی). قطعات چوبی که به سرخی زند و آب جوشانده ٔ آن را چون داروئی در قدیم به کار بردندی وبیشتر با عُشبه توأم کردندی. و آن قطعات بریده ٔ بیخی است چند نیمه ٔ سیبی یا اناری، خردتر و درشت تر، باسپیدی که به سرخی زند و طبیبان آب جوشانده ٔ آن را بیشتر با عشبه تجویز کنند در مدت سی چهل روز پیاپی.
- چوب چینی، رجوع به چوب چینی در جای خود شود.
- دارچینی، رجوع به دارچینی شود.
- شاه چینی، رجوع به شاه چینی شود.
- ورد چینی، گل سفید. گل مشکین. (از مجمع الخواص). رفیق عُشبه ٔ صینی. رجوع به چوب چینی شود.

چینی. (اِخ) (خط...) چینی، یعنی الفبایی که چینیان بکار می برند طبق روایات اختراع امپراطور چین «فوهی » است، و هر حرف چینی اساساً متشکل از یک ریشه یا «کلید» و یک «فونتیک » است امروز غالباً توافق دارند که همه ٔ حروف فرهنگ چینی را از 214 کلید استخراج کنند:
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه سغدی، چه چینی و چه پهلوی.
فردوسی.
رجوع به دایره المعارف فارسی شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

خوشه چینی

عمل خوشه چین


خوشه

اجتماع گلها و یا میوه ها که بواسطه محوری که قائم بهمه آنهاست نگاهداشته شده اند مانند خوشه انگور و خرما و گندم و غیره

فارسی به عربی

تعبیر خواب

خوشه

خوشه درخواب چون سبز و تازه است، دلیل فرزند و زیادتی مال و نعمت است و چون خوشه خشک بیند، دلیل که در آن سال تنگی و قحط و نیاز است. - محمد بن سیرین

نام های ایرانی

خوشه

دخترانه، تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگان که به نظر می رسد خواص مشترکیدارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است

ترکی به فارسی

ادبی

ادبی

معادل ابجد

خوشه چینی ادبی

1001

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری